كنج خراب  

 
Wednesday, June 10, 2009

برتولت برشت:
اول به سراغ یهودیها رفتند من یهودی نبودم، اعتراضی نکردم . پس از آن به لهستانیها حمله بردند من لهستانی نبودم و اعتراضی نکردم . آنگاه به لیبرالها فشار آوردند من لیبرال نبودم، اعتراض نکردم سپس نوبت به کمونیستها رسید. کمونیست نبودم، بنابراین اعتراضی نکردم . سرانجام به سراغ من آمدن هر چه فریاد زدم کسی نمانده بود که اعتراضی کند.


پيمان || 11:02 PM

Monday, June 08, 2009

واگويه
این حنجره مقاومتی مشخص دارد و گاه چون اکنون هوار می‌کشد و چنگ می‌زند در زبان عریان و متورم می‌شود تارهاش و می‌ترکد و می‌پاشد بر این آینه که بندبند انگشتان‌مان در شکستن‌اش سهیم بوده است.تکه‌تکه‌ی دیدار، در تکه‌های عصب، در تکه‌های غریو، در تکه‌های تاریک، در تراشه‌های پراکنده در شکاف اعماق:آن گل که پرچم‌های‌اش را در باد افشانده است و کاسبرگ‌اش چون دهانی افشان به واژه‌های پریشان گلبرگ‌های‌اش را می‌پراکند.و این ستاره‌ها و صندلی‌های معلق که با اشاره‌ی شمشیرهای کهنه هنوز تاب می‌خورند.و داراها که بر اقیانوس روان‌اند و خاک که ذات خود را بر باد یافته است و ما که مانده‌ایم و همین‌جا مانده‌ایم و همین‌جا می‌مانیم و سرهامان روی صندلی‌ها تاب می‌آورد و گیسوان‌مان آتشی در اقیانوس می‌زند که در تلألؤش اعماق زمین بدرخشد بدرخشد در خواب بدرخشد در بیداری بدرخشد در وهم بدرخشد در ضمیری که نمی‌تواند ندرخشد هم‌چنان که می‌درخشد آن روشنای بلند که روان است روان بوده‌است روان خواهدبود.شعری که چکه‌چکه فروباریده است فرو می‌بارد و آب‌ها و توفان‌ها را برانگیخته است و برمی‌انگیزد و آب‌ها و توفان‌ها را آرام کرده‌است و آرام می‌کند و ما که گیسوگیسو به‌راه افتاده‌ایم و به‌راه می‌افتیم و زندان‌ها به‌راه افتاده‌اند و به‌راه می‌افتند و دارها که به‌راه افتاده‌اند و به‌راه می‌افتند و ویرانه‌ها و آبادی‌ها که به‌راه می‌افتند و چکه‌ها که دوباره بخار شده‌است و چکه‌ها که دوباره فروباریده است و می‌بارد و می‌بارد تا این نیمه از صراحت خود در ایمان شقه‌شقه بنگرد و تکه‌های ناصاف‌اش را به هم بچسباند که تنظیم این شکسته‌گی تمام عمر وقت گرفته است و سایه‌روشن شک و یقین و ابهام و وضوح‌اش توان بردباری را فرسوده است.اما چرا به وحشت باید افتاد؟ که در این بازجُست شاید جای انگشتان خویش یا نیاکان یا حتا فرزندان‌مان را در زنگار آینه پیدا کنیم.دنیا از این بیان مقطع یا مسلسل آسیبی نمی‌بیند و از ناموزونی‌اش نیز طنین موزون شاعران بر هم نمی‌خورد.این خط آشنا در عین آسانی دشوار است، زیرا که خط خویشتن است و لب به واژه‌هایی می‌گشاید که عشق در تأمل برای خویش پیش از آن‌که تنظیم‌شان کرده باشد تعبیرشان کرده است.پس بنویس؛ آن‌چه اکنون می‌گذرد در شأن کیست و آن‌چه از این معنا بازمی‌یابیم شایسته‌ی کدام الفاظ است؟بنویس روی خاک به اندازه‌ی ستاره‌ گام‌هایی روان بوده است و هم‌چنان روان است و این زمین به گام‌های فرومانده نیز می‌اندیشد و اندیشیده است و حافظه‌اش هم‌چنان می‌انبارد و می‌انبارد و خطی می‌شود و در فرصت شهاب که سنگ از ستاره‌های فروریخته به نجوا می‌افتد با سنگ یا استخوان که فرو می‌رود در خاک و ذره‌ذره حکایت را بازمی‌گوید.بنویس اکنون کجاست رؤیامان کجاست؟ کجاست بندبند استخوان‌‌هامان کجاست؟ کجاست حرف‌های گم‌شده که می‌خواست گوش دنیا را کر کند؟بنویس آزادی رؤیای ساده‌ای است که خاک هر شب در اعماق ناپیدای‌اش فرو می‌رود و صبح از حواشی پیدای‌اش برمی‌آید و این زبان اگرچه به تلفظ‌اش عادت نکرده است صدای هجی‌کردن‌اش را آن‌سوی سکوت شنیده است.بنویس عشق اسم شبی است هنوز که ما را در ورطه‌های دنیا حق حضور داده است و سایه‌هامان را از دیوارهای کهنه گذرانده است و می‌گذراند اگرچه بوی کهنه‌گی اکنون مشام‌مان را بیازارد و از چهار جانب خو گیریم و اخت شویم و شک کنیم و شک و یقین بیامیزند و میخ‌کوب‌مان کنند و برآشوبیم و باز بنویسیم که ما هم‌چنان می‌نویسیم که ما هم‌چنان در این‌جا ماندیم مثل درخت که مانده است مثل گرسنه‌گی که این‌جا مانده است و مثل سنگ‌ها که مانده‌اند و مثل درد که مانده است و مثل خاک که مانده است و مثل شب که هنوز مثل روز مانده است و مثل ساعت و نبض و خاموشی مثل شعر و فراموشی مثل وهن و مثل دوست‌داشتن مثل پرنده مثل فقر مثل شک مثل یقین مثل آتش مثل فکر مثل برق مثل تنهایی مثل فن مثل شبنم مثل خشونت مثل دانایی مثل نسبیت مثل ترس مثل تهور مثل قتل مثل سلول مثل میکروب مثل آرزو مثل عدم حتمیت مثل آزادی و مثل استبداد و مثل هرچیزی که نشانه‌ای از ما دارد و ما از آن نشانه‌ای داریم.ما شاهد شعارها و شعرهای خویشتن‌ایم و شاهد یقین و تردید خویشتن‌ایم و شاهد فساد و رشد خویشتن‌ایم و با همین شعاع که آسان می‌نماید قوس دوام را تا این‌جا پیموده‌ایم و دایره هردم بزرگ‌تر شده است تا ذره‌ذره‌ی خویشتن را گرد آوریم و باز به‌پا شود و باز گرد آوریم و باز حنجره-به-حنجره بخوانیم و خاموش شویم و باز بخوانیم و لحظه-به-لحظه رؤیامان را بنویسیم و باز خط زنند و باز حرف-به-حرف بنویسیم و باز بنویسیم و باز...
واگویه، محمد مختاری

Labels:


پيمان || 4:20 AM

Sunday, June 07, 2009


فرياد تاريخيِ‌ اي دزد
يکي در زمان‌هاي دور نوشته است «وقتي زندگي جز تکرار ملال‌آور لحظه‌ها نيست چاره‌اي نيست جز خواندن تاريخ، که گاه ترساننده است و گاه خنده‌دار». امروز بخوانيد تاريخچه فرياد ‌اي دزد را. در روزهاي پاياني قرن 13 هجري شمسي، 25 سال گذشته از انقلاب مشروطيت، وضعيت ملک چنين بود که جمعيت کمي داشت، دولت کوچکي، اولين کشور خاورميانه بود که به نوعي دموکراسي دست يافته بود. شاهي داشت که در امور دخالت نمي‌کرد و روزنامه‌ها که ناسزايش گفتند به دادگاه پناه برد و اين اولين و آخرين کس بود که در مقام عالي به دادگاه شکايت برد. کشور به طوايف متعدد تقسيم شده بود و هر دو سال نمايندگاني از سراسر کشور انتخاب مي‌شدند و به مرکز مي‌رسيدند و اگر هم در جانشان وطن دوستي نبود، يا آن را نمي‌دانستند در مرکز اين را از بزرگاني که از مشروطه مانده بودند مي‌آموختند. هر سه مجلسي که تا آن زمان تشکيل شده بود در مقابل حملات بيگانه، مطامع خارجي و استبداد داخلي چنان ايستاد که دوتاي اول را به توپ بستند و بستند و داشت کم‌کم آرام شد.همان مجالس قوانيني درست براي حفظ بنيه ملي نوشتند و همان رجال طرح‌هاي نو آوردند از طرح راه آهن سراسري تا کشتيراني کارون و... اشراف و مليون به اضافه روحانيون وطن دوست پايه و مايه کار بودند. اما کشور در مجموع در اولين تجربه‌هاي مشروطيت و دموکراسي ضعيف بود. بايد اين ضعف با کار بيشتر چاره مي‌شد و يا با گرفتن حق ايران از محل فروش نفت که 20 سالي بود مي‌رفت و اعشاري از آن بين خوانين محلي و بودجه کشور تقسيم مي‌شد آن هم در ازاي دخالت صاحب سهام نفت [که دولت انگلستان باشد] در امور داخلي ايران. اين رفتار مغرورانه و متفرعانه انگليس صداي آزاديخواهان اروپايي و آمريکايي را هم بلند کرده بود چه رسد به غيرتمندان ايراني که از هر گوشه برخاسته بودند. اما آنها زير فشار سفارت فخيمه نبودند و راحت مي‌توانستند شعار بدهند. رجال محکم و سياست‌پيشه هم که به دولت مي‌رسيدند چون در بودجه کشور و پرداخت حقوق کارکنان خود مي‌ماندند در نهايت چاره‌اي جز استعفا نمي‌يافتند. کشور شور و شيرين بود. آزادي و دموکراسي در نهايت، اما فقر و ناامني هم. همتي مي‌بايست تا بين خوانين و صاحبان قدرت محلي نقطه اتصال شود و مردم را نيز با خود کند و شوري در اندازد و تکاني بدهد. اما بنگريد که چه شد. لشکر بريتانيا در اثر فقر ناشي از تهي شدن خزانه‌شان در جنگ جهاني اول بر اساس تصميم مجلس آن کشور بايد مي‌رفت، در شمال ايران اتحاد جماهير شوروي تشکيل شده بود و غرب را مي‌ترساند، ترتيبي که انگليسي‌ها در قرارداد 1919 انديشيدند براي اصلاح مديريت ايران و تحت نظارت گرفتن حکومت با مقاومت همان مليون و روحانيون وطن‌خواه به آب افتاد. ملک‌الشعرا ساخته بود «لرد کرزن عصباني شده است/ وارد مرثيه‌خواني شده است». انگليسي‌ها در خشم بودند که مبادا بزرگ‌ترين پالايشگاه نفت جهان [آبادان] را از دست بدهند و اميدشان به قرارهايي بود که با خوانين و از جمله شيوخ عرب جنوب بسته بودند. بر اين گمان که مي‌توانند اگر کار سخت شد به دعوت شيخ خزعل و ساير شيوخ به بهانه حفاظت از منافع آنها به جنوب لشکر بکشند و آنجا را از ايران جدا کنند اما مي‌ترسيدند که در آن صورت ايران را به کلي به شوروي بسپارند. پس فکري ديگر بايد مي‌کردند. ملاقات سيدضيا آيت‌الله‌زاده يزدي با لباس روحاني با سران سفارت انگليس در تهران نتيجه داد. او مي‌گفت شما را چه کار من رگ خواب اين ملت مي‌دانم. سفارتي‌ها گفتند [به مضمون] که تو لشکر نداري. سيد جيمبو گفت دارم نمي‌داني. من لقمه ناني در برابر نظامي‌هاي گرسنه مي‌اندازم و آنها را با خود متحد مي‌کنم. گفتند پول از کجا مي‌آوري. گفت اين را هم رها کنيد با من. من از پولداران مي‌گيرم. گفتند چطور گفت افشايشان مي‌کنم. گفتند اين چه حکايت است گفت عرض خواهم کرد. چنين بود که کودتاي سوم اسفند 1299 پا گرفت و دو روز بعدش هم ژنرال آيرون سايد از ايران رفت. سيد چنان که خود مي‌گفت براي اينکه نقشه خود را پياده کند گرچه لباس روحانيت را از تن خارج کرد و کلاه پوستي نهاد اما روضه و نوحه را نگاه داشت و همه کار را به استعانت از نام پيامبر اسلام کرد. اگر مي‌خواست ماليات بگيرد، ياغي يا بيگناهي را دار بزند يا حتي ميدان توپخانه را تميز کند و يا براي کله‌‌پزي‌ها قاعده مقرر دارد. از آن طرف رفت گشت در ميان نظامي‌ها يکي را برگزيد که هم ميل کثيري به پول داشت و هم بي‌سواد بود و هم قزاق. چرا که افسران ژاندارم که نيروي مسلح ديگري بودند و تحصيل کرده سوئد، عموما وطن‌پرست بودند و در مقاطع مختلف به ياري مليون آمده و از مدرس دعاها بدرقه راهشان شده بود. آنها امثال کلنل پسيان داشتند و خو نکرده بودند به ديکتاتوري. اما قزاق‌ها لات و زير دست روس‌هاي تزاري بزرگ شده بودند. چنين بود که قراردادي بين سيد ضيا و رضاخان سرهنگ قزاق در جنگل بسته شد و حرکت به سوي تهران. مانند کاردي در پنير. تهران فتح شد. شاه از ترس در کاخ سرد سلطنتي پنهان شده، و سفارت از ترس در بسته. تا سه، چهار روز که برف نشست و مامور سيد به در سفارت رفت و مژده داد که همه چيز تحت کنترل است. سيد همه چيز را ديد جز يک چيز، که کنار دست خود يکي را دارد که به موقع بر سرش خواهد پريد. آنچه کودتاي باورنکردني سوم اسفند و پس از آن در چهار سال بعد افتادن مملکت به ديکتاتوري رضاخان را امکان‌پذير کرد تنها يک شعار بود.‌اي دزد مي‌گيريم... سيد به محض ورود به تهران دستور داد هر که را سرش به تنش مي‌ارزيد گرفتند و شعار داد که‌اي مردم دارم حقتان را مي‌گيرم. فقط همين شعار نبود که باعث شد مردم آزادي به دست آمده از انقلاب مشروطيت را فروختند. رضاخان وقتي سه ماه بعد از کودتا سيدضيا را برانداخت و وزير دفاع ماند دريافت اگر زبان عوام بگيري و حيا بفروشي چه آسان است فتح ساير سنگرها. با همين شيوه مستوفي‌الممالک و مشيرالدوله را از راه به در کرد وقتي که فحش‌هاي چاروداري داد و در جلسه هيات دولت نماينده‌اش پاچه حواله وزير ديگر داد و در اين مدت مدام تملق احمدشاه را گفت و خود را مطيع او نشان داد. نکته ديگري که رضاخان به هوشي که داشت از سيد ضيا آموخت بازي با عواطف مذهبي مردم بود. چنين بود که ناگهان قزاق‌خانه شد حسينيه و بشنويد که چه کردند در مراسم سيد‌الشهدا، از خاک به سر ريختن تا يک هفته مملکت را تعطيل کردن که ملت بياييد به تماشا که سيدالشهدا براي رضاخان مدال فرستاده است. امروز روز به شوخي مي‌ماند اما بخوانيد خاطرات دو اميرلشکر برپا دارنده اين مراسم را. ماجرا خيلي ساده بود علماي عراق که در برابر ظلم انگليسي‌ها دست به مهاجرت زدند موقع برگشتن از مشيرالدوله نخست‌وزير و دکتر مصدق وزير احترام‌ها ديدند اما مهم امنيت‌شان بود که رضاخان وزير دفاع فراهم کرد. از جمله قراردادن چندين خودرو [که همگي مصادره شده بود از اشراف و سرمايه‌داران بود] در اختيار تا علما را به نجف برسانند. در مرز هم نماينده سردار سپه حاضر شد قافله را ترک گويد و رفت تا نجف. و در آنجا از علما خواست که براي رضاخان هديه‌اي بدهند. کارتي که يک نقاشي است و در لندن چاپ شده بود همراه شد و همين کارت بود که برايش يک هفته تهران را بستند و دسته‌هاي سينه‌زني از اطراف کشور راه انداختند و رضاخان از صبح در همان جا که بعدها باشگاه افسران شد در کنار آن تمثال که پرده‌اي بر آن کشيده بودند سان مي‌ديد. در شهر شايع بود که مدال سيدالشهدا بر بازوي سردار سپه است به همين جهت هم دزدان و بدکاران را مي‌گيرد چندي بعد همين را با مدال ذوالفقار عوض کردند که احمدشاه به سردار سپه داده بود اما عوام را چه کار، مهم اين بود که سردار ذوالفقار بر سينه دارد. و دزدان به حبس افتاده اشراف و تحصيلکرده‌ها بودند که البته برخي هم مانند فرمانفرما ثروت بسيار داشتند اما چندان که مانند فرمانفرما اسب سردار سپه را نعل کردند [رولزرويس داد و پنج هزار متر زمين مرغوب کنار خانه‌اش که خود هم نظارت کرد و براي او خانه‌اي بزرگ ساختند] از مجازات مصون ماندند. اصلا هيچ‌کس مجازات نشد و به دادگاه نرفت. فقط دولت اعلام کرد اينها دزدند و قزاق رفت و همه را گرفت. چند تني پول دادند در حبس، پولي که معلوم نشد کجا رفت. رضاخان تا 16 سال بعد که به زاري از ايران رفت و مردم جشن گرفتند هيچگاه حسابي پس نداد. عوايد نفت را تا جنگ جهاني رسيد در حساب خارجي خود ريخت. مجلس را طويله کرد. قانون را گفت که منم. مسجد را به توپ بست و متولي حرم حضرت معصومه را به شلاق بست، علما را گفت در امور دخالت نکنند. منقدان را عامل بيگانه خواند و نفس گرفت. چهار هزار پارچه آبادي کشور را [حدود 60 درصد از کل املاک مرغوب] با زور به اسم خود کرد، چنان که فرزندش تا 25 سال بعد از اين زمين‌ها مي‌بخشيد باز هم تمام نشد و بنياد پهلوي وقتي سلطنت در ايران منقرض شد هنوز بزرگ‌ترين مجتمع صنايع و کشاورزي کشور بود. در يک کلام آزادي را کشت، قانون را تعطيل کرد، مجلس را طويله کرد، روزنامه‌ها توقيف، ده‌ها و بلکه صدها تن از اهل سياست و خان و مالدار و تحصيلکرده و اشراف به دست او کشته شدند. البته در مقابل دانشگاهي براي تهران ساخت، راه‌آهن پرداخت، خيابان‌هاي تهران را آسفالت کرد، قدرت مرکزي را شکل داد، ارتش متحدي ساخت و ملوک‌الطوايفي را به نفع خود کوبيد. همه رفت و يکي ماند 20 سال بعد که رضاشاه با يورش لشکريان خارجي ساقط شد، ملوک‌الطوايفي دوباره پا گرفت، امنيت دوباره از دست رفت، زن‌هايي که به زور چادرش را برداشته بود محجبه به خيابان‌ها بازگشتند اما يک اصل که کشف سيد ضيا بود در دل سياست ايران باقي ماند. اگر قصد داري قدرت بگيري و سوار خر انگوري شوي دو چيز بيشتر لازم نيست. يکي فرياد ‌اي دزد‌ اي دزد. ديگر تظاهر شديد به احساسات مذهبي. در همان زمان که هنوز رضاشاه ايران را ترک نکرده بود عده‌اي در تهران نداي ‌اي دزد سر دادند و جيب اين مرد [يعني همان شاه مقتدر چند روز قبل] را بگرديد شعار مجلسيان شد. و همين روال بود و هر کس آمد تجربه‌اي در اين باب کرد و سنگي بر اين بنا گذاشت. تا سرانجام رسيد به پايان کار. شاه آخرين [که در افواه متهم شده بود که بزرگ‌ترين ثروتمند جهان است. و چنين نبود. اما فرزندان رضاشاه در مجموع به اندازه ساير آحاد ملت جمع آورده بودند] هم وقتي روزگار را به خود تنگ ديد دستور فرمود که فرياد‌اي دزد سردهند و کميسيون شاهنشاهي مبارزه با فساد تشکيل دهند. و چنين است که بعد از گذشت نزديک به 90 سال، ما ايرانيان گاه آزادي و گاه ثروت کشور را به شنيدن صداي خوش‌اي دزد فروخته ايم. و باز تجربه ديگر.

مسعود بهنود


پيمان || 9:10 PM


دوستان



linky

: اخبار

aftab
emruz

This page is powered by Blogger. Isn't yours?