ساعت شش و نيم صبح با صداي زنگ ساعت بيدار ميشم. البته الان عادت كردم و اغلب بدون ساعت هم بيدارم. شستن دست و صورت و اگه حالي باشه خوردن يك لقمه صبحانه وپوشيدن لباس و حركت به سوي سرويس.
ديدن آدم هاي تكراري هر روز راس همون ساعت كه شايد اغلب اونها هم مثل من زندگي يكنواختشون رو از ساعت شش و نيم شروع كردن.
سوار سرويس شدن با همون آدم هاي هر روزي و گاهي چرت زدن تا مقصد شركت و رسيدن و كارت زدن و روشن كردن كامپوتر كاريست كه چند ساليست كه مشغول آن هستم.
كار روزانه شروع شده، دوباره ديدن همون محيط هميشگي و همكاران ديروز و روزهاي قبل. شركت در جلسات با كراهت و خواندن اخباري از اينترنت جزو كارهاي ديگري است كه با آغاز يك روز كاري مجدد انجام ميدم. جالبه كه با وجوديكه يك نقشه بسيار بزرگ جهان نما تو اين چند سال بالاي سرم بوده شايد دو يا سه بار به اون توجه كردم و متوجه اون شدم. خيلي خسته ام. گاهي فكر ميكنم اين تكرار تا كي بايد انجام بشه و من تا كي اين تكرار را انجام خواهم داد؟ وقتي جوابي براش پيدا نمي كنم كلافه ميشم. ياد اون شعر خيام ميافتم كه ميگه از آمدن و رفتن ما سودي كو؟؟ و واقعاً سودي كو؟
ساعت نزديك پنج شده كم كم كامپيوتر بچه ها مشغول Shot down شدنه و من هم بايد برم.
برم دوباره مثل ديروز و هرروز سوار سرويس بشم و راه بيفتم به سوي منزل. استراحتي بكنم و دوباره فردا صبح بيدار بشم. با صداي ساعت. ولي نه شايد زودتر از ساعت بيدار شم آخه عادت كردم!!