بعد از مدت ها ديروز ديدمش.
خيلي شكسته تر از اون روزهاي قديم كه بيشتر با هم بوديم شده بود.
از اون آدم هايي بود كه هميشه بيشتر از سنش مي فهميد و درك ميكرد.
شنيده بودم كار خوبي داره ولي دوستاي ناباب حلقه اش كرده اند البته مي دونستم خيلي عاقل تر از اين حرفها ست كه با طناب اين افراد به چاه بره. يك لحظه مي خواستم فكر كنم نكنه اون هم .... ولي نه! كاملاً اشتباه كرده بودم.
از تنهاييهاش گفت. از اينكه فكر ميكرده با ازدواج حداقل غصه تنهاييها تموم ميشه ولي باز هم نشد.
بهمن صميمي ترين دوستش چند ماه قبل و پس از طي يك دوره خيلي كوتاه ولي سخت يك بيماري ناشناس به ديار باقي شتافته بود. حالا خودش را تنهاتر از قبل حس ميكرد. هنگام صحبت بغضي قديمي در حرفهاش بود.
هنگام خداحافظي گفت: "چه خوب ميشه شب بخوابي و لي صبح ديگه حال بلند شدن را براي هيچ وقت نداشته باشي. راحت بخوابي. تا ابد".
نفهميدم تا خونه چطور رفتم. تمام شب را از سردرد خوابم نبرد. به قرص پناه بردم ولي باز هم اثر نكرد.