عشق عمومي
اشك رازي است
لبخند رازي است
عشق رازي است
اشك آن شب لبخند عشقم بود.
قصه نيستم كه بگويي
نغمه نيستم كه بخواني
صدا نيستم كه بشنوي
يا چيزي چنان كه ببيني
يا چيزي چنان كه بداني...
من درد مشتركم
مرا فرياد كن.
درخت با جنگل سخن مي گويد.
ستاره با كهكشان
***
و من با تو سخن مي گويم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ريشه هاي تو را دريافته ام
با لبانت براي همه لبها سخن گفته ام
و دستهايت بادستان من آشناست.
در خلوت روشن با تو گريسته ام
براي خاطر زندگان
و در گورستان تاريك با تو خوانده ام
زيباترين سرودها را
زيرا كه مردگان اين سال
عاشق ترين زندگان بوده اند.
دستت را به من بده
دست هاي تو با من آشناست
اي دير يافته با تو سخن مي گويم.
بسان ابر كه با توفان
بسان علف كه با صحرا
بسان باران كه با دريا
بسان پرنده كه با بهار
بسان درختان كه با جنگل سخن مي گويند.
زيرا كه من
ريشه هاي تورا دريافته ام
زيرا كه صداي من
با صداي تو آشناست.
ا. بامداد
چقدر سخته شنيدن بعضي حرف ها.
و چقدر سخت تر شنيدن بعضي حرفها از بعضي ها ( به تعبير امروزي ها خودي ها). اونقدر نزديك كه يك مرتبه همه چي به هم مي ريزه!