ديروز كتاب زنده بگور صادق هدايت را خواندم. با اينكه قبلاً از خواندن كتاب جنجالي بوف كور چيزي نفهميدم ولي از خواندن اين كتاب بدم نيامد.
البته نرسيدم تمامش كنم. يادش به خير روزهايي كه هفته اي حداقل يك كتاب مي خواندم در هر زمينه اي.
خيلي دلم مي خواد بدونم روزي كه مي رفت تا از مغازه پنبه بخره به چي فكر مي كرد. به قول خودش تو اون توده پيچ در پيچ خاكستري رنگش چه مي گذشته . به هر صورت خودم رو جديداً خيلي به افكارش نزديك احساس مي كنم . اينكه واقعاً آخرش كه چي؟
اين همه بدو و بگير و ببند و ... . نمي خوام بگم همه مردم اما خيلي از ماها چه حرفي براي گفتن داريم ؟ كارهاي روزمره مان رو در نظر بگيريد از لبخندهاي احمقانه اول صبح گرفته تا قيافه جدي هنگام خطابه هاي مختلف. من كه به هيچ كدام اعتقادي ندارم و معتقدم " گر آمدنم به خود بدي نامدمي" و اين حرف خيلي هاست.
فكر نكنيد تحت تاثير اين كتاب اين مطالب را دارم مي نويسم ولي خواندن آن مجدداً مرا به فكر فرو برد.
يادم هست سال دوم دبيرستان معلم معارف فوق العاده باسوادي داشتيم. ازش پرسيدم آقا شما ميگيد خدا به همه چيز از ابتدا آگاه است. بحث جبر و اختيار را هم كه قبول داريد. خوب وقتي خدا از ابتدا مي دونسته كه من جهنمي هستم و بعد از 40-50 سال به هر صورت بايد عازم آنجا شم اولا جبر ميگه من جهنمي هستم و فقط در انتخاب راه جهنم مختارم و هيچ راه ديگه اي هم نيست. ثانياً دليل اين آفرينش و اين داستانهاي ثواب و گناه و پيغمبر و بهشت و ... چيست. جوابش اين بود : نگران خدا نباش!!